ســــــــــــلام بر وبلاگ نویسان، وبلاگ دوستان، وب گردها، علافان و همگان !
خبردارین که گوشی جدید خریدم ولی سیستممون قدیمیه و یخورده کار کردن باهاش مشکل...
یعنی حوصلشو نداشتم که عکسایی رو که روی گوشیم هستن خالی کنم روی سیستم.آخه زیاد بودن و هنگ میکرد سیستم..
یعنی اینکه کلی عکس دارم که حیفم میاد نذارمشون ولی مطلب بنویسم!
مثلا یه هفته من رفتم جمکران اردو و کلی عکس خوشگل مشگل انداختم که منتظرم سره یه فرصت مناسب ایشالله همشونو بذارم توی وبلاگم
حالا فعلا جو گرفتم اومدم تا جوم نپریده عکسای امروزو بذارم
ولی این عکس مال پنجشنبه شب هست که با داداشم و مادرم و زنداداشم رفتیم فست فود (قصرشهر)
منو مامانم:
جاتون سبز منو مامانم هات داگ پنیری خوردیم و داداشمو خانومش هم فکرکنم همبرگر
دیگه دخترا که میدونن اکثرا که گاهی اوقات خانواده ها یه محدودیت هایی برای رفت و آمدهاشون قائل میشن...
مثلا من با دوستام بازار و کافی شاپ میرم گاهی ولی همه اقوام و فامیل و دوستان و نزدیکان و همه عالم ساز مخالف میزدن که با دخترعمه هام تنهایی نباید بریم کافی شاپ !!!!!!!!!!!!
پارسال که من پستشم گذاشتم...با دخترعمه هام رفتیم سبزقبا و فلافل هم خوردیم...
حالا بالاخره فرجی شد و دیشب اجازه دادن که بازار بریم و کم کم و آروم آروم حرف کافی شاپم کشیدیم وسطو خلاصه امروووووووووووووز عصر رفتیم بازار...........
سه تا کافی شاپ تقریبا نزدیک تو شهر ما جدید زدن (البته کلی دیگه هم هست کافی شاپ) که تو اینستگرام هرکی میره عکس میگیره و میذاره ، ما هم گفتیم بریم یکی از اونا...
کافی شاپ نیمکت که من اسمشم میشنوم تمایلم برا دیدنش کمتر میشه آخه یاد مدرسه میوفتم.(اخ).
کافی شاپ رستوران فلاحت هم که طبقه هشتم پارکینگ طبقاتی بدون آسانسور بود و ما عزممونو جزم کردیمو رفتیم بالا..من که سرم تو گوشی بود که شماره زنداداشمو پیدا کنم که بهش بگم بیاد کافی شاپ پیشمون.وقتی سرمو اوردم بالا دیدم رسیدیم به مقصد...
رفتیم نشستیم گارسون هم منو رو اورد برامون.ما هنوز داشتیم فکر میکردیم که بمونیم همونجا یا بریم کافی شاپ دارکوب ؟!
(آخه باغ فلاحت قشنگه و دخترعمه هام تا امروز ندیده بودنش حیفمون اومد نریم و از طرفی تاحالا دارکوب نرفته بودیم)
گارسون هم اومد که سفارشاتو بگیره بهش گفتیم هنوز انتخاب نکردیم ولی تا گارسونه رفت سراغ بقیه مشتریا ما جیم زدیم از کافی شاپ زدیم بیرون خخخخخخخخ
یعنی بنظر من دیوانه ایم! اینهمه پله رفتیم بالا و چیزی نخوردیم و برگشتیم!
حالا بذار از دارکوب بگم براتون...
وای وای وای وای وای
من رفتم که درو باز کنم.همه مشتریاشم از داخل داشتن منو دید میزدن.دستگیره درو پیدا نمیکردم ! دیدم همه دارن نگام میکنن زود برگشتم به دخترعمم گفتم شما درو باز کنید...
کلا من اونطرفه درو اشتباهی فشار میدادم.در که باز شد دختر عمم زد زیره خنده از سوتی من.منم دیگه غش بودم از خنده..
بعدشم همه رفتن بالا که ببینن جای نشستنش بهتره یا نه؟! منم برای اینکه باز سوتی ندم نگاه مشتریا کردم گفتم بالا هم میز داره؟ گفتن اره
بعد خودمو جمعوجور کردم رفتم بالا.میزهاش همه دو نفره بودن و مجبور شدیم برگردیم پایین..
سوتی دومم هم این بود که بجای معجون دارکوب به فروشنده گفتم سه تا معجون گلاسه !طرف گفت ببخشید ولی....بعد منو رو که باز کرد گفتم نه آهان معجون دارکوب...آخه اصلا معجون گلاسه ای وجود نداشت!!!!!!خودمم اورنج گلاسه خوردم...
دیگه من دو دقیقه یبار همش میگفتم آخه چرا درش از اینور باز نمیشه؟!
یا میگفتم ولی هیچی توجیه نمیکنه کارشونو که درشو چپکی زدن...
والا
ولی خو راستیتش آخه میخواستن پشت در طرف راه پله نباشه بخاطر این انگار درش اونورکی باز میشد...
خب بعدشم که رفتیم سبزقبا زیارت و بعدشم داداشم و خانومش اومدن دنبالمون با ماشین و برگشتیم منزل...
تازه شب قبلشم شاممونو برداشتیم رفتیم خونه عمم دورهمی خوردیم...
بله صله رحم و اینا.....